پرسيد که دوستم نداري؟
گفتم چه شد آن يقين و ايمان؟!
خنديد: ليطمئن قلبي!
خنديدم: پس به حکم قرآن...
برخيز بيا ببُر سرم را
آنگاه به آتشم بسوزان
خاکستر تازه ي مرا بعد
بر قله ي چار کوه بنشان
آن گاه مرا بخوان دوباره
تا بازآيد به قالبم جان
تا باز آيم دوان به سويت
تا باز آيد به جانت ايمان!