اين گونه سر در گوش هم از هم چه مي پرسند؟
از هم، هراسان، عالم و آدم چه مي پرسند؟
گويا خبرهايي ست... هر سو پچ پچي گنگ است
من بي خبر، از خويش مي پرسم: چه مي پرسند؟
از هم همه اشياء بين خواب و بيداري
با همهمه، با لهجه اي مبهم چه مي پرسند؟
اين بازجويان سمج، اين قطره باران ها
از خاک ساکت باز هم نم نم چه مي پرسند؟
در لحظه هاي تازه ي تکراري ديدار
«روز» و «شب» از هم هر سپيده دم چه مي پرسند؟
گلبرگ هاي غنچه هاي آخر اسفند
اين گونه سر در گوش هم از هم چه مي پرسند؟