آنگاه چشمم خسته شد، در گور خوابيدم
بر فرشِ تارش مار و پودش مور خوابيدم
من، سنگ گردان عجين با آهن و سيمان
در خاک مثل وصله اي ناجور خوابيدم
پلکي زدم باري، نه موري بود و نه ماري
در جشن نار و نور و ديو و حور خوابيدم
معلوم شد دستي شراب انداخته ست از من
در خمره اي انگار با انگور خوابيدم...
آري خودم ديدم قيامت راست بود اما
من خسته بودم بي خيال صور... خوابيدم!