X
-

پرسيد که دوستم نداري؟

پرسيد که دوستم نداري؟
گفتم چه شد آن يقين و ايمان؟!
 
خنديد: ليطمئن قلبي!
خنديدم: پس به حکم قرآن...
 
برخيز بيا ببُر سرم را
آنگاه به آتشم بسوزان
 
خاکستر تازه ي مرا بعد
بر قله ي چار کوه بنشان
 
آن گاه مرا بخوان دوباره
تا بازآيد به قالبم جان
 
تا باز آيم دوان به سويت
تا باز آيد به جانت ايمان!
 

محمدمهدی سیار

28 تیر 1396 0 نظر | 5072 بازدید
Article Rating | امتیاز: 3.8 با 5 رای
امتیاز دهید:

مطالب مرتبط

در حال حاضر هیچ نظری ثبت نشده است. شما می توانید اولین نفری باشید که نظر می دهید.