- پرسيد که دوستم نداري؟
پرسيد که دوستم نداري؟
گفتم چه شد آن يقين و ايمان؟!
خنديد: ليطمئن قلبي!
خنديدم: پس به حکم قرآن...
برخيز بيا ببُر سرم را
آنگاه به آتشم بسوزان
خاکستر تازه ي مرا بعد
بر قله ي چار کوه بنشان
آن گاه مرا بخوان دوباره
تا بازآيد به قالبم جان
تا باز آيم دوان به سويت
تا باز آيد به جانت ايمان!
محمدمهدی سیار
28 تیر 1396
0 نظر |
5466 بازدید
| امتیاز:
3.8 با 5 رای
امتیاز دهید:
در حال حاضر هیچ نظری ثبت نشده است. شما می توانید اولین نفری باشید که نظر می دهید.