از دور چشم دوخته ای بر تفاخرش
بر برج های خیره سرِ پر تکبرش
دشواری تصرف این قلعه را ببین؛
دشوار می نماید، حتی تصورش
اما تو آنچنان هم، از هیبتش نترس
اما تو آنچنان هم، سرسخت نشمرش
نزدیک تر بیا که ناگاه بنگری
نقش دلی شکسته بر آجر به آجرش
او سال هاست چشم به راه کسی است تا
از شادی شکست بزرگی کند پرش
از ساحلش جدا شده این «قلعه ی شنی»
دریا، بیا و باز به امواج بسپرش...