باید منِ بی حوصله را هم بپذیری
ای عشق، نگو «نه» ... تو «بلا»ی همه گیری
پیچیده در اندامم، سلول به سلول
فریاد پشیمانیِ زندانیِ پیری
آن لرزش یکریز در آن گوشه ی دریا
دستان غریقی است، نه امواج حقیری
خونریزی روحم نفسی بند نیامد
ای مرهم دلبند! تو از تیره ی تیری
بیرون زدم و گشتم و پرسیدم و گفتند:
رازی ست که بهتر که ندانی و بمیری...
لب باز کن ای رودِ روانی، جریان چیست؟!
با یادِ که آواره هر کوره کویری؟
شور و شرت ای عشق، سرِ هر گذری هست
هم تعزیه خوانی تو و هم معرکه گیری...